.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۶۹→
من وآرتان ونیکا ازرقصیدن دست کشیده بودیم و محو مسخره بازیای آروین شده بودیم.خدایا این بشرچرا انقدردلقکه؟!
خلاصه تاآخر آهنگ ،آروین انقدر بین رقص پانیذ ورضا پارازیت انداخت ومسخره بازی درآورد که ازچشمای مااشک میومد!!!
انقدرخندیده بودیم که دل دردگرفته بودیم!بلاخره باتموم شدن آهنگ،رضا و پانیذ بیخیال رقصیدن شدن وباشوخی وخنده رفتندوتوی جمع بزرگترا روی مبل نشستن.
اونا که رفتن،آروین بایه لبخند حاکی ازپیروزی به سمت ما اومدوگفت:بعداز کلی دلقک بازی تونستم رضا و پانی رو بپرونم!!عجب سمجایی ان اینا!
وادامه داد:پیست رقص و شیک خالی کردم،فقط وفقط واسه خودمون چارتا!
بااین حرفش من لبخند گشادی زدم و باذوق گفتم:الحق که همون گوریل خودمی!
آروین چیزی نگفت وفقط خندید ودستش و به سمت من دراز کردوباهم رفتیم وسط.آرتان ونیکاعم اومدن وسط و چارتایی شروع کردیم به رقصیدن.۲-۳ تاآهنگ که رقصیدیم،پاهای من از زورِ درد زوق زوق می کردن.واسه همینم از رقصیدن دل کندم.به همراه نیکا رفتیم و کنار رضا وپانیذ نشستیم.
بعداز رفتن ما رفیقای رضا اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن.آروین وآرتانم که خستگی ناپذیربودن وهمه رو همراهی می کردن!
اوناهم چندتاآهنگ رقصیدن و بعد بیخیال شدن وبه نشستن رضایت دادن.
بعداز اون هم میز شام و چیدیم وشام خوردیم.
**********
بعداز شام،ساعت حول وحوش ۱ بودکه همه رفتن البته به جز پوریا و نیکا وخانواده خاله.
رضا رومبل ولوشده بود.آروینم روی مبل کناری رضا نشسته بودوباگوشیش سرگرم بود.من و نیکا و پوریا پانیذ و آرتان کنارهم نشسته بودیم وحرف می زدیم.البته اوناحرف می زدن ومن حتی گوشم نمی کردم!
مامان و باباهم مشغول حرف زدن باخاله اینابودن.
نگاهی به پوریا انداختم که سرش و انداخته بودپایین و باانگشتای دستش بازی می کرد.خیلی توفکربود.دلم می خواست برم پیشش و ازش بپرسم که چراانقدرناراحته ولی...
روم نمی شد ودوست نداشتم که پوریا فکرکنه من نگرانشم..خب راستش نگرانشم نیستم ولی حس کنجکاویم داره قلقلکم میده که دلیل ناراحت بودنش وبدونم...
باصدای آرتان به خودم اومدم:دیا توچی؟
گنگ ومتعجب بهش نگاه کردم وگفتم:من چی؟
آرتان خندیدوگفت:هیچی!
وباابرو به پوریا اشاره کرد.اخمی بهش کردم و ازجام بلند شدم وبه اتاقم رفتم.
این آرتانم واسه من دم درآورده!!!یعنی چی که باابروش به پوریا اشاره می کنه؟!همینم مونده که همه فکر کنن من عاشق پوریام!!!فرضش وبکن...من؟!!عاشق پوریا...هه!!مسخره اس!!
هودیمو برداشتم وهمون طور که تنم می کردم ازاتاق خارج شدم.مامان بادیدن من گفت:کجامی خوای بری؟
لبخندی زدم وگفتم:میرم یه ذره قدم بزنم.
مامان اخمی کردوگفت:نمی شه یه دفعه که مهمون داریم،دست ازاین عادت مسخره برداری؟
خلاصه تاآخر آهنگ ،آروین انقدر بین رقص پانیذ ورضا پارازیت انداخت ومسخره بازی درآورد که ازچشمای مااشک میومد!!!
انقدرخندیده بودیم که دل دردگرفته بودیم!بلاخره باتموم شدن آهنگ،رضا و پانیذ بیخیال رقصیدن شدن وباشوخی وخنده رفتندوتوی جمع بزرگترا روی مبل نشستن.
اونا که رفتن،آروین بایه لبخند حاکی ازپیروزی به سمت ما اومدوگفت:بعداز کلی دلقک بازی تونستم رضا و پانی رو بپرونم!!عجب سمجایی ان اینا!
وادامه داد:پیست رقص و شیک خالی کردم،فقط وفقط واسه خودمون چارتا!
بااین حرفش من لبخند گشادی زدم و باذوق گفتم:الحق که همون گوریل خودمی!
آروین چیزی نگفت وفقط خندید ودستش و به سمت من دراز کردوباهم رفتیم وسط.آرتان ونیکاعم اومدن وسط و چارتایی شروع کردیم به رقصیدن.۲-۳ تاآهنگ که رقصیدیم،پاهای من از زورِ درد زوق زوق می کردن.واسه همینم از رقصیدن دل کندم.به همراه نیکا رفتیم و کنار رضا وپانیذ نشستیم.
بعداز رفتن ما رفیقای رضا اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن.آروین وآرتانم که خستگی ناپذیربودن وهمه رو همراهی می کردن!
اوناهم چندتاآهنگ رقصیدن و بعد بیخیال شدن وبه نشستن رضایت دادن.
بعداز اون هم میز شام و چیدیم وشام خوردیم.
**********
بعداز شام،ساعت حول وحوش ۱ بودکه همه رفتن البته به جز پوریا و نیکا وخانواده خاله.
رضا رومبل ولوشده بود.آروینم روی مبل کناری رضا نشسته بودوباگوشیش سرگرم بود.من و نیکا و پوریا پانیذ و آرتان کنارهم نشسته بودیم وحرف می زدیم.البته اوناحرف می زدن ومن حتی گوشم نمی کردم!
مامان و باباهم مشغول حرف زدن باخاله اینابودن.
نگاهی به پوریا انداختم که سرش و انداخته بودپایین و باانگشتای دستش بازی می کرد.خیلی توفکربود.دلم می خواست برم پیشش و ازش بپرسم که چراانقدرناراحته ولی...
روم نمی شد ودوست نداشتم که پوریا فکرکنه من نگرانشم..خب راستش نگرانشم نیستم ولی حس کنجکاویم داره قلقلکم میده که دلیل ناراحت بودنش وبدونم...
باصدای آرتان به خودم اومدم:دیا توچی؟
گنگ ومتعجب بهش نگاه کردم وگفتم:من چی؟
آرتان خندیدوگفت:هیچی!
وباابرو به پوریا اشاره کرد.اخمی بهش کردم و ازجام بلند شدم وبه اتاقم رفتم.
این آرتانم واسه من دم درآورده!!!یعنی چی که باابروش به پوریا اشاره می کنه؟!همینم مونده که همه فکر کنن من عاشق پوریام!!!فرضش وبکن...من؟!!عاشق پوریا...هه!!مسخره اس!!
هودیمو برداشتم وهمون طور که تنم می کردم ازاتاق خارج شدم.مامان بادیدن من گفت:کجامی خوای بری؟
لبخندی زدم وگفتم:میرم یه ذره قدم بزنم.
مامان اخمی کردوگفت:نمی شه یه دفعه که مهمون داریم،دست ازاین عادت مسخره برداری؟
۱۲.۳k
۱۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.